دو ماه تا اومدن نی نی
ملوسی من!
یه روزایی هست که درد داری درد های خیلی زیاد,منم این 2ماه آخر درد های زیادی داشتم,درد کمر, سردرد و دردهای دیگه اما شوق دیدن تو تمام این درد ها رو آسون می کرد,من و بابایی تنهای تنها توی مالزی بودیم و این خیلی برای ما سخت بود,یه روزایی واقعا حالم اینقدر بد بود که بابایی بااینکه درس و یه عالمه کار داشت مجبور می شدخودش کارای خونه رو انجام بده,واقعا اگه حمایت ها و خوبی های بابایی نبود من نمیتونستم از پس این همه درد و اون شرایط سخت بر بیام,چک آپ های من همه سالم بودن تو رو نشون میداد(یه نکته با مزه و لذت بخش توی تموم اسکن های این ماه های آخر تو همش داشتی انگشتاتو میک میزدی و دکتر اریزا می گفت نی نی گرسنه است الان میری یه ناهار خیلی مقوی میخوری!!!!در کل نی نی شکمویی بودی و هستی!!!دکتر اریزا بهمون اطمینان داد که با شرایطی که تو داری یه زایمان طبیعی میتونم داشته باشم و این عالی بود ای جـــــــــــانم...!!!
27 جولای 2013 تولد مامان دیبا بود نیکای من تو دقیقا وارد 8ماهگی شده بودی بابایی منو مهمون شام و یه بستنی خوشمزه توی KLCC کرد شب عالی بود!کیک نداشتم چون به تخم مرغ حساسیت داشتم و توی دوران بارداری این حساسیت بیشتر شد!!!!
اول ماه 9بارداری با بابایی و عمو سهیل و خاله سارا دوستای خوبمون رفتیم گنتینگ کلی از سرمای اونجا لرزیدیم!!!
توی ماه 8 بارداری عید فطر مثل پارسال رفتیم کاخ پادشاه مالزی توی پوتراجایا!